فرهنگ امروز به نقل از اعتماد؛
اگر انسان را تبلور رنج بدانیم، رمان ترجمان رنج انسان است
ابوالفضل نجیب
بهانه این نوشته اولین ترجمه و چاپ کتاب نیکوس کازانتزاکیس (یک زندگینامه) است. حاوی مکاتبات کازانتزاکیس در دورههای مختلف با خانواده، دوستان، شخصیتهای سیاسی و .... این نامهها برای اولین و آخرین بار ده سال بعد از فوت کازانتزاکیس (۱۹۵۹) در سال ۱۹۶۹ توسط همسر و تنها وارث کازانتزاکیس که تا آخرین لحظههای زندگی او را همراهی میکند، به چاپ رسید. با مرگ هلن کازانتزاکیس امکان چاپهای بعدی کتاب به دلایل قانونی و تا امروز غیر ممکن شد.
کتاب به جهاتی شبیه و تداعیکننده نگاهی به تاریخ جهان نهرو است؛ روایتی شخصی و تاریخی از مهمترین مقاطع تاریخ معاصر جهان. با این تفاوت که نگاه و لحن کازانتزاکیس در مقایسه با نگاه یکسره اجتماعی و سیاسی نهرو به زمانه خود، ابعاد و سویههای مختلف و متنوع و متعارض شخصیتی و فکری او را نمایندگی میکند.
از این رو کتاب تنها اثر بیواسطه و روایتگرایانه درباره زندگی و اندیشهها و آثار وی محسوب میشود. برای علاقهمندان رمانهای کازانتزاکیس کتاب حاوی اطلاعات ارزشمندی درباره زندگی، عقاید سیاسی و اعتقادات او است. کتاب نیکوس کازانتزاکیس با ترجمه روان خانم فرزانه قوجلو در ۶۷۰ صفحه توسط انتشارات ماهریس منتشر شده است.
هنرمندان اغلب بار سنگین مسوولیتها را به دوش میکشند. سنگینی این مسوولیت از یک سو معطوف به دردها و آمال جامعه و از سویی ناشی از تلاطمهای درونی و پرسش درباره هستی و سردرگمی برزخوار در یافتن پاسخ است. از این رو هنرمندان و در این میان نویسندگان ادبیات داستانی را میتوان در صف مقدم روشنفکران جامعه و بهطور مضاعف پیشگامان رنج بشری قلمداد کرد. رنج آنها از آن روی مضاعف است که پیوسته و بیواسطه درگیر آمال و آرزوهای نوعیت انسانی هستند و همزمان و ناگزیر با تلاطم درونی و جهان برزخی خود کلنجار میروند. آنها در مقایسه با نحلههای روشنفکری سیاسی و اجتماعی که به اقتضا سخن میکنند، به ترجمان وضعیت انسان نوعی و همزمان برزخ درونی الزام دارند. ترجمانی که گاه از طریق مشاهده و گاه تجربه و در نهایت تخیل نمود مییابد. ادبیات و به خصوص شق روایی و داستانی بر عکس اغلب هنرها که محصول کار جمعی و مشارکت و تعامل برای بیان بهترین نوع بیانی است، نویسنده را با جهان درون یگانه میکند و تنها میگذارد. کاغذ و قلم و کلمات، تنها امکان ترجمان و برگردان دغدغهها و دردها و جهان ذهنی نویسنده است. آنچه این جهان بیانتها و پر رمز و راز را یگانه میکند، اتکای صرف نویسنده به تجارب و مشاهدات شخصی و مدد گرفتن از تخیل به مثابه تنها امکانی است که میتواند جولان دهد. رهیافت به این دنیا همان اندازه که مشکل و طاقتفرساست، حلاوت، طراوت و التذاذ خاص خود را هم به همراه دارد. مشاهیر بزرگ جهان اغلب چنین مسیر سخت و دشواری را تجربه کردهاند. آنچه منزلت آنها را افزون کرده و میکند و به حافظه تاریخی پیوند میدهد، همسویی با تودههایی است که فردیت و روح جمعی خود را در این آثار باز مییابند. آثاری چون جنگ و صلح، بینوایان، جنایت و مکافات و ... در چنین بزنگاهی اعتبار مییابند. آثاری که توامان هم رنج و آمال انسانی و هم روح و جهان ذهنی و آرمان و آمال صاحبان آن را نمایندگی میکند.
کازانتزاکیس را میتوان کم و بیش نمونه متعالی از این گونه برشمرد. هنرمندی که همواره درگیر و دغدغه فردیت و نوعیت انسانی را دارد. آنچه در او جریان دایم دارد، روح آزادگی و عدالتخواهی و همزمان کشف و فهم مهمترین چالش ذهنی درباره معنا و فلسفه و غنابخشی به واقعیت زندگی است. دو نیمهای که یکی او را متوجه جهان بیرون و نوعیت انسان در اسارت و بندگی میکند و نیمه دیگر که به درون توجه دارد. تلاش او برای این همسویی ناظر بر باورمندی همزمان به فردیت و نوعیت انسانی است. مراد از فردیت انسانی ناظر بر دغدغههای فردی و کمالیابی روح و از نوعیت انسانی وضعیتی است که در آن منزلت اجتماعی انسانی قربانی استثمار و زیادهخواهی قدرتطلبان میشود. کازانتزاکیس در تلاطم میان این دو نیمه اما هیچگاه نه فردیت انسانی و نه نوعیت آن را قربانی نمیکند. او در بخشی از نامهای که به سامیوس و در بازگشت از مسکو مینویسد تضاد و تقابل میان این بود و نمود را در مهمترین بزنگاههای زندگی سیاسی اینچنین حل و فصل و به وحدت میرساند:
«این احساس به چیزی شبیه نیست که ما اشرافگرایی مینامیم. من رابطهای عمیق و نیز سازگاری و انسجامی ژرف با تودهها دارم. اما این وحدت آن قدر درونی است که اصلن هیچ ارتباطی با تماسهای بیرونی ندارد. در حقیقت در تضاد با بیرون است. به همانگونه که الماس شفافیت و جوهر اولیه زغال سنگ است و با این وجود رابطهای بیرونی با زغال سنگ ندارد و در حقیقت در ظاهر خود متضاد با آن است و به همین ترتیب الماس ذات، عرق یا اشگ تمام زغال سنگهاست.»
در همان زمان در نامهای به ویکتور سرژ که بعدها به جدیترین منتقد استالین تبدیل شد و آرزوهای بر باد رفته خود را در کتاب خاطرات یک انقلابی به رشته تحریر در آورد، مینویسد:
«تو مرا پس زدهای به این دلیل که همیشه برایت یادآور چیزهای بسیار دردناک و غمانگیز هستم.... یکی از دلایل قابل قبول: من مارکسیست نیستم و بنابراین در نظر تو ظرفیت دستیابی به واقعیت معاصر را ندارم. من مارکسیست نیستم. مهمترین دلیلش این است که حس متافیزیکی چنان که باید و شاید برایم مهم نیست. نمیتوانم خود را با نظرات موافق و مخالف زیاد از حد سادهانگارانه راضی کنم. دوم آنکه من شخصا مرد عمل نیستم. اگر مرد عمل بودم، مارکسیسم به حال من و زمانهام بسیار مفید بود. نقشی بینهایت موثر و قدرتمند و یگانه. شما در من چیزی جز عرفان نیافتهاید یا بهتر بگویم، مرا کرم کتاب میدانید.» ص۲۶۶
نیکوس همان اندازه که در نوعیت انسانی آزادیخواه و عدالتخواه، در فردیت انسانی کمالگرا و مذهبی است. برای دستیابی به این کمال که او به نوعی قله هوشیاری تعبیر میکند از هر امکانی کمک میگیرد. حتی جایی که قرار است از مذهب برای آنچه به کمال تعبیر میکند به عنوان ابزار استفاده کند. آنچه در مسیح باز مصلوب با جوهره مسیحیت میکند بازتاب اجتماعی و ابزاری این رویکرد توامان کارکردگرایانه اجتماعی و کمالگرایی فردی است. نیکوس در بخشی از پارهنویسیها در زیارت از کوه آتوس در سال ۱۹۱۴ مینویسد:
«... یگانه راه رستگاری مذهب است. همین به تنهایی قادر است روح مرا دربر گیرد. فقط به این طریق مکاشفه خویشتن ارزشمند است.» ص ۶۱.
هر چند به زعم خود چنان که باید و شاید نتواند از ظرفیتهای آن برای حصول به کمال مطلوب کمک بگیرد.
گرایش کازانتزاکیس به کمونیسم را میتوان محصول توجه دوگانه او به جهان فردی و توامان بیرونی تلقی کرد که اما یک جنبه از آن در سفر سال ۱۹۲۷ و در جشن دهمین سالگرد انقلاب بلشویکی به سختی رنگ میبازد و معطوف به ریاضتکشی صرف میشود. چله نشینی او در زیارتگاه اتوس برای ارتقای معنوی و همذات پنداری با مسیح که البته به تاکید او به شکست انجامید، میتواند بازتاب این سویه از جستوجوی معناگرایانه درباره زندگی باشد. جستوجوی بیفرجامی که درباره آن مینویسد:
«با گذشت سالیان اندک اندک دریافتم که برای جستوجوی چیزی که همه عمر به دنبالش بودم به کوه مقدس رفته بودم. آنجا رفته بودم تا دوست و دشمنی بزرگ همتای قامت من بلکه بزرگتر بجویم. همو که در کنار من وارد عرصه مبارزه شود ... روح من فاقد این چیز و این شخص بود و از همین رو احساس خفقان میکرد.»
پر معلوم است که مراد نیکوس از مذهب جنبههای معرفتشناسانه و هستیبخشانه و کمالگرایانه است. ملاک او برای ارزشگذاری هر چیز و در اینجا مذهب همان نگاه آندره ژید است که همواره عظمت هر چیز را در نگاه انسان جستوجو میکند. توصیه نیکوس به دوست صمیمیاش هاریلاتوس که مینویسد:
«هر چیزی همان ارزشی را داراست که ما به آن میدهیم.»
به نوعی تداعیکننده فهم مشترک با ژید در معنابخشی به جهان است.
از لابهلای اندیشههای سیاسی نیکوس در باب آزادی و قدرت و حاکمیت فهم این معنی که ما هیچگاه حاکمیت، دولت و صاحبان قدرت آزادیخواه نداریم و نخواهیم داشت، بلکه در یک کلام ملتها و جامعه بشری آزادیخواه خواهیم داشت یک گذاره قابل تامل است. نیکوس این معنا را بیش از هر جا در رمان برادرکشی به رخ میکشد؛ جایی که برادران و رفقای آزادیخواه پس از رسیدن به قدرت به دشمنان هم تبدیل میشوند. اما مردم همچنان به روح و آرمان آزادیخواهی وفادار ماندهاند. درک فرازمانی و هوشمندی او نسبت به ماهیت قدرت و قدرتطلبان حد و مرزی نمیشناخت. او بهرغم تعلق خاطر به چپ و به مثابه امکان برونرفت و نجات انسان، اما آنقدر هوشمندی و درایت و شم سیاسی داشت تا خیلی پیشتر از امثال میلوان جیلاس خبر از ظهور طبقه جدید از دل حاکمیت پرولتریا بدهد و جهان را به ظهور بلیه جدید هشدار دهد. در نامه ۲۰ ژوئیه ۱۹۲۴ یعنی تنها هفت سال پس از به قدرت رسیدن اولین دولت پرولتری و پیش از مشاهدات خود از مسکو مینویسد:
«... و پرولتریا خواهد آمد. آنان تمام چیزهایی را که در خیال پروراندهاند خواهند بخشید و هر چه زیبایی را که در توانشان باشد. و بعد آنها نیز ناخنخشک میشوند. خشمشان را بیرون میریزند... و رفته رفته محافظهکاران مرتجع میشوند.» ص ۳۵ متن کتاب.
آنچه تا رسیدن نیکوس به مرز چهل سالگی میخوانیم سلوک و دغدغه او برای کسب معرفت به جهان ناشناخته و پر رمز و رازی است که گاه حتی از جستوجو آزرده، اما هیچگاه منفعل و ناامید نمیشود.
«... من عمیقا از خدای دردکش درونم آگاه بودم و گفتم شاید رستگاری با پایداری، عشق و سختکوشی به دستآید. شادی، غلبه شوق، استحاله، آزادی، سادگی و آرامش، آمیزه تمام سوداهایی که وابسته به چشم خداست. روح چون نور است و چون آب زلال چشمه.»
کازانتزاکیس اگر چه زندگی زاهدانهای داشت، اما هیچگاه تمایل درونی خود را از رفاه و حتی زندگی اشرافی پنهان نکرد. تصویر ستایشآمیزی که از باغها و خانهها و کاخهای اشرافی در زمان اقامت انگلستان ارایه میدهد گواهی است بر این میل درونی. او بر خلاف اسلاف کمونیستی که معتقد بودند خلق اثر هنری جز با زیست در فقر میسر نمیشود، معتقد بود بهترین آثار هنری در پرتو رفاه و آرامش ذهنی نویسنده خلق میشوند. پاسخ کازانتزاکیس به این تناقض که چطور میتوان زندگی زاهدانه و ریاضتکشانه داشت و همزمان دوستدار رفاه و هم بر این باور که هنر جز در سایه رفاه شکوفا نمیشود، بسیار تاملبرانگیز است:
«... وقتی بمیرم برخی از شرح حالنویسان من خواهند نوشت (چه ابلهانی) که من سرشتی مرتاضوار داشتم، به دور از تمایلات انسانی که میکوشد تا در فقر و عزلت زندگی کند و هیچ کس نخواهد فهمید که من ردای ریاضت بر تن میکنم از آن رو که عریانی را بر زندگی حقارت بار و مبتذل بورژوازی ترجیح میدهم» نامه به پرولاکیس، ۲۲ ژوئیه ۱۹۳۹.
آنچه در فرجام این سلوک عاید نیکوس میشود یافتن حقیقت مذهب است و نه آنچه به جنبههای خیالی تعبیر میشود. برای نیکوس رسیدن به این منزلت چنانچه تاکید دارد تنها از طریق چیرگی بر غنای خلقالساعه و تبدیل همه مفاهیم به تصاویری قابلانعطاف امکانپذیر است. به زعم او میباید به کمک زیباشناسی بر همهچیز چیره شد تا بتوان انبوه افکار را در تصویری نیرومند و تاثیرگذار خلاصه کرد و همچون دانته، به موجودات خیالی همان طراوت موجودات زنده واقعی را ببخشد.
آنچه در ایران و بهطرز ظالمانهای درباره او مغفول مانده، شخصیت چندوجهی کازانتزاکیس است. به عنوان نویسنده، شاعر، درام نویس، فیلسوف و حتی فیلمنامهنویس که تمامی تحتالشعاع ترجمه چند رمان به فراموشی سپرده شده. کازانتزاکیس بیشتر از یک نویسنده یک جستجوگر درباره معنای زندگی و غنا بخشیدن به مفهوم زندگی است. آنچه در مورد او مشهود است شرح و تجسم یافتگی این جستوجو در رمانها و بیشتر در سیروسلوک و سفرهای او به اندیشههای بزرگ و هم تعامل با فرهنگهای مختلف جهان است. این بخش از تلاشهای کازانتزاکیس اما بیشتر در سرودهها و دیگر آثار قلمی او مشهود است. نسل امروز کازانتزاکیس را در مقایسه با نسلی که با معدود آثار ترجمه شده کازانتزاکیس در فضای ملتهب سیاسی و چریکی اوایل دهه پنجاه آشنا شد، او را کمتر میشناسد. هر چند این آشنایی به یمن ارجاعهای مدام و پیوسته شریعتی در سخنرانیها و لاجرم به همان دید و نگاه خاص آن دوران معطوف میشد. نگاهی دو سویه و البته متناقض که از یک سو به دلیل گذار او از ایدئولوژی و حاکمیت کمونیستی سعی در مهجور گذاشتن کازانتزاکیس داشت و سویه دیگر که به اتکای نگاه کارکردگرایانه او به مذهب که البته روترین و سطحیترین برداشت ممکن از آثار او را نمایندگی میکرد، در القای نگاه سادهانگارانه و تک بعدی به جوانان نسل نواندیشان مذهبی اصرار میورزید. نمیشود انکار کرد شیفتگی و تاثیراتی که خوانش رمانهای کازانتزاکیس در آن دوره بر ذهنیت نسل مذهبی آرمانگرا به جا گذاشت، اغلب ملهم از القائات نواندیشان دینی امثال شریعتی بود.
این تاثیرپذیری به نوعی هم بر تفاوت دنیای روشنفکری با جهان هنرمندانه و همزمان بر نقش همسو با جامعه و البته با تفاوت و فاصلههای فاحش تاکید داشت اما آنچه حائز اهمیت است تاثیر انکارناپذیر و چند سویه ولو خام و سطحیانگارانه کازانتزاکیس بر افکار و اندیشههای شریعتی است. هر چند در صورت ظاهر این تاثیر محدود و معطوف به بنمایههای مذهبی در آثار کازانتزاکیس و به خصوص مسیح باز مصلوب است. اما به گونهای تعیینکننده است که شریعتی دانشجویان و مخاطبان جوان و نواندیش خود را به مطالعه این رمان که اولین انتشار آن به سال ۱۳۴۸ و اتفاقا همزمان با فعالیتهای فکری و تبلیغاتی مذهبی در حسینیه ارشاد است، توصیه میکند. شاید بتوان طرح موضوعاتی چون «مذهب علیه مذهب، تشیع علوی - تشیع صفوی» و پس از آن بازخوانی و بازتعریف و انطباقسازی برخی شعائر مذهبی با روح زمانه را ملهم از تاثیرات خواسته یا ناخواسته و به نوعی گرتهبرداری از اندیشههای کازانتزاکیس در راستای راهبردی کردن دین ارزیابی کرد. تاکید کازانتزاکیس بر اهمیت این رمان و این تعبیر که مسیح بازمصلوب بار امانت سنگین هنر را بر دوش میکشد، بر کارکرد و تاثیر چندگانه آن تاکید دارد. دامنه و ابعاد و گستره این تاثیرات موضوع جداگانهای است که میتوان به اقتضا و ضرورت به آن اهتمام داشت اما با توجه به انتشار نامههای کازانتزاکیس در ۱۹۶۹ میتوان ادعا کرد برخی از مهمترین گزارههای فکری و اعتقادی شریعتی به خصوص در قرائت اسلام مبتنی بر آزادی و برابری و عرفان و تفکیک محصولات فکری به اسلامیات و اجتماعیات و کویریات الهام گرفته از جهان چندوجهی کازانتزاکیس باشد.
نظر شما